آخرین بار، پیرمرد را در حیاط سپاه دیدم. دو سه سال پیش. آن سالی که معاون شهردار بودم و آنروز برای شرکت در مراسم روز پاسدار رفته بودم آنجا. از آخرین باری که دیده بودمش خیلی میگذشت و گذشت سالها، او را حسابی تکیده کرده بود و از همهی هیبتی که داشت، یک پوست مانده …
روی سنگ مزارت نوشته متولد هجدهم خرداد سال سی و هشتی. یعنی امروز سالگرد تولدت است. مادرت میگوید شبی که دنیا آمدی، صبحش عید قربان بود و برای تبرک ماه قربانی و حج، جلوی اسمت یک قربان گذاشتند و روی سجلیای که برایت گرفتند نوشته شد؛ قربانعلی. زدم روی یکی از این سایتهائی که تقویم …
بس که تو را ندیدهام، از بس که تو را نداشتهام، آنقدر که نبودنت بغض شده و میشود؛ هر جا هر نشانهی کوچکی که ردی از تو داشته باشد برای من میشود علامت. میشود یادواره. میشود نشانهای که با آن تو را زندگی کنم و برای خودم سقاخانهای بسازم که آب خنکِ گوارای یاد تو …
سیلی سپاه در دل تاریکی شب، روی سیاهِ عملههای تکفیری را به جهنم جاویدان خشم و عذاب الاهی برگرداند و آنها را جهنمی کرد؛ دستشان درد نکند و الاهی از سیدالشهداء عوض بگیریند که میگیرند انشاءالله. غیرت پاسدارهای خمینی، توقع ما را بالا برده. ما منتظر سیلیهای سختِ بعدیای هستیم که خواهید نواخت… .
سه بار دیدمش. فقط سه بار. بار اول، دو سال پیش در مراسم رونمائی از کتابی که برای شهید مدافع حرم حامد جوانی علیه الرحمه نوشته بودم و او آمده بود و تواضع کرد و کنارم ایستاد و ناخوشی امانش را بریده بود و نا نداشت اما بریده بریده، حرف زد و تقدیر کرد و …
خیاط خانهاش نزدیک مغازهی نجاری ما بود؛ خیاطی علیلو. با تابلوئی که رویش عکس لباس پاسداری کشیده بودند. نظامیدوز بود. کارش هم این بود که از صبح تا شب لباس فرم بدوزد برای پاسدارها. و فقط برای پاسدارها. آن سالها شهربانی و ژاندارمری هم بود بین سازمانهای نظامی و آقا مشد علی، نه برای ارتش …
لباس سبزی که با فانوسقهی کلفتِ یشمی رنگی مرتب شده و در سینهی چپش آرم زردرنگ سپاه دوخته شده بود در قامت یک جوان قد بلند و خوش سیما که چهرهی بشاش و محاسنِ بلند و پوتینهای خاک خورده داشت، همهی تصویر کودکیهای من از سپاه و از پاسدارها بود. پاسدارهائی که همه یک شکل …