علیرغم همهی شعارها، خرید یکی از مؤلفههای اساسی سفر حج و عمره و البته هر سفر زیارتیِ دیگریست. خاصه آنکه سفارش دینِ مبین است که با دست پر از سوغاتی از سفر برگردی و چشمِ چشم به راهان را با تحفهای به دیدن دوبارهات روشن کنی.
الغرض، یکی از دوستانِ همسفر که پایش عیب و علتی داشت که توان پیاده رفتنِ مدام را از او گرفته بود و از سه وعده نمازِ یومیه یکی دوتایش را توان رفتن داشت و آنرا هم به مدد ویلچیری که مال هتل بود و افتاده بود گوشهی لابی و با یاری هماتاقیهایش و از زور بیکاری و چپیدنِ گوشهی اتاق، صبح تا شام بسط مینشست در لابی و با حسرتی که از چشمانش میبارید، آیند و روند و آمار خریدها و میزان و مقدار مقایسهای هم کاروانیها را به تفکیک رصد میکرد.
روزی یکی دو بار مقرر بود من هم بنشینم در گوشهای از لابی و کار خرید شارژ الکترونیکی و عیب و علت گوشی همراه و دوربین زائران را رتق و فتق کنم و لاجرم شاهد تکههائی باشم که با هر بار باز شدن دربِ اتوماتیکِ ورودی و ورود زائری با نایلونهای پر و پیمان و مواجههشان با دوستِ مترصدمان انداخته میشد.
هر بار که دربِ خروجی باز میشد و زائرِ زار و خستهای با کیسههای پر و پیمانِ خرید در دست داخل میشد، اولین و تکراریترین عبارت، “تجار قریش” بود که نثار میشد و آن به وزنِ “کفار قریش” ادا میشد و اشاره داشت به اینکه شـُمای زائر باید به فکر زیارت باشی و نه در پیِ تجارتِ بنجلهای چینی و اینکه؛ چه خبرت است اینهمه خرید کردهای و مگر برای خرید آمدهای و کسی هم نبود به یارو بگوید که؛ تو را سنه نه!؟ و مگر تو شریک مال مردمی و صاحب اختیارشان و ملت از دست تکههای بیشمار و بیامانِ وی که شب و صبح و عصر و ظهر و ناشتا، آویزانِ لابی بود در امان نبودند که نبودند.
الغرض، زعمای قوم که یدِ طولای مرا در حل و فصل مشکلاتِ الکترونیکی و ارتباطیشان دیده بودند، شبی حلقهام کردند که؛ شما که رگ خواب پزشک کاروان دستت است و همیشه باهم ایاقید و همیشه باهمید و دکتر حرفت را میخواند بیا برویم پیشش و داروی دوپینگی بگیریم برای جنابِ “همیار پلیس” (این اسم را زخم زبان خوردگانِ خوشذوقِ کاروان ساخته بودند برایش) که درد و تبِ پایش فرو بنشیند و همزمان زنانِ کاروان مأمور شدند به تحریکِ حاج خانمِ ایشان که؛ چه نشستهای مرد! که ملت بازار را جارو کردند و برای ما هیچ نماند و حاصلش بشود بازارگردیِ حاج آقای “همیارِ پلیس” تا در این فرصت طلائی، عوض همهی لیچارهای یکماهه در آید و خدا در و تخته را به هم رساند حاجی به تحریکِ هماتاقیش رفت سراغ دکتر و دکتر در عین ناباوری نسخهی تخدیر کنندهی درد برایش پیچید و مکرِ زنش کارگر افتاد و او با عیال عازم بازار شد و باید در آن یکی دو ساعت، به عوضِ یکماه خرید نرفتن در میآمد و این طلائیترین فرصت بود برای همهی آنها که در این یکماهه و تا این نقشه بگیرد، خون دلها خورده بودند!
تا حاجی و حاج خانمش از جاروبِ ته ماندهی اجناسِ بنجلِ چینی برگردند، اکیپ فرهنگی کاروان، پشت تراکتهای تبریکِ عید غدیر در چند طرح و چند مضمون، بازگشت موفقیتآمیز افتخار آفرین حاج….. را از بازار به همراهِ عیالِ مربوطه را تبریک گفتند و روی چند یونولیت که با عجله رنگآمیزی شد، عبارت “تجار قریش” نقش بست و لابی پر شد از تبریک بازگشت عارفانهی جنابِ ایشان از ادای مناسک بازار!
تیمِ فیلمبرداری و عکاسی هم از شش جهت مهیا بود برای شکار حاشیههای مراسم و بماند که چه شد و چه گذشت و آن بازارگردی و خرید دو سه ساعته از دماغِ حاجی به چه سان آمد. هماین بس که بدانیم تا روزِ بازگشت و موعد تحویلِ اتاقها، کسی حاجیِ ما را در لابی ندید که ندید. و آمار الباقی خریدها در آن چند روز هیچ کجا به ثبت نرسید که نرسید… .
دیدگاهها
یعنی چی شد؟
خواننده مشتاق آخر داستان میمونه