چهارشنبه ۳۱/۵/۸۶
هتل برکات اشپیلیا
ذکر چند نکته که در نوشته های قبلی باید می آمد و از قلم افتاده.
یکم.
نزدیکی هتل محل اقامتمان در مدینه به حرم نبوی و خیابان کشی عریض و طویل دور و بر آن، باعث شده بود زائرینی که از کشورهای همسایه و از طریق مرزهای زمینی و با خودروهای شخصی مشرف شده بودند، ماشینهایشان را در شوارع منتهی به مسجد پارک کنند و این انبوه سیارات، نمایشگاه متنوعی از انواع و اقسام ماشینهای لوکس و عمدتا شاسی بلند ایجاد کند. از ممیزات جالب خودورهای سواری عربی، رمل مالی جلوی ماشین است. راه حلی برای تطبیق با شرایط جغرافیائی صحرا و جلوگیری از چسبیدن جک و جانور به سر و سینه ی خودرو در کورس صحرانوردی.
عربستان کلکسیونی است از محصولات شرکتهای اتومبیل سازی شرق و غرب عالم.
انواع محصولات پژو ،تویوتا و رنو و بنز و بی ام و.در مدل و تیپهای مختلف.
بیوکهای آمریکائی سی چهل ساله که تا چندی قبل در ایران مسافرکش بین شهری بودند و مدتی است اسقاط شده اند، هنوز که هنوزست، جزئی از سیستم ناوگان حمل و نقل سرزمین حجازست و بعید می نماید به این زودیها کسی در عربستان به فکر جمع آوری خودروهای فرسوده بیفتد.
دُیُّم.
زنهای بومی اینجا فرقی نمی کند سیاه پوست باشند یا سفید پوست. همه شان پوشیه می زنند، با چاک نازکی که دو چشم از کل صورت، از آن پیداست و یک خط نازک پارچه ای که میان چاک است و در امتداد بینی قرار می گیرد تا بالای ابروها.
سِیُّم.
برخلاف سابقه ذهنی ای که از ازدواج های متعدد اعراب در ذهن داشتم،اینها تند تند تجدید فراش نمی کنند و زود شلوارشان دو یا چند تا نمی شود!
از یکی دو عرب جوانی که تا بحال خورده اند به پستمان، آمار گرفته ایم و کاشف بعمل آمده که سیستم تشکیل خانواده شان نوعا تک همسری است و جالبتر اینکه، برخلاف آنچه مشهورست، حاصل ازدواج هایشان هم یکی دو بچه بیشتر نیست. مرحبا به نفوذ برنامه ی صهیونیستی تنظیم!!! خانواده که اینجا هم رخنه کرده و می رود تا در دراز مدت نسل مسلمین را به چالش جمعیتی بکشاند. و یاد حدیث معروف نبوی می افتم:
زاد و ولد کنید و امتم را بیشتر نمائید که من در قیامت به تعداد و کثرت امتم فخر خواهم کرد.
تبصره.زن در فرهنگ بادیه نشینان جدیدالتمدن حجازی، چیزی است شبیه مسواک و ماشین و جوراب. شیئی کاملا مصرفی و دارای تاریخ انقضاء. با این تفاوت که ماشین و مسواک و جوراب و … بی حس اند و از قوه ادراک، بی بهره، اما زن یه جورهای محدودی جان دارد و در دایره محدودتری که فرهنگ مرد سالارانه ی عربی، برایش ترسیم کرده است،می تواند و می شود که احساس هم داشته باشد.
زن، بیشتر بدرد عشوه و غمزه و گوشه چشم نازک کردن می خورد تا ایفای نقش های اجتماعی!
کاراکتری که کارگردانان تیزرهای تبلیغات شکلات و مِزُن لباس و موبایل، به قدر کفایت از ابعاد مختلف وجودی اش بهره تام و اکمل را می برند.
موجودیکه انگار تنها کاربردش در دایره هستی، لذت بخشیدن به جنس مرد است و بس!
اینها بعد از هزار و چهارصد سال ، هنوز پی به نقش مهمی که عنصر زن می تواند در معادلات اجتماعی می تواند ایفا کند، نبرده اند! این شاید جزئی از آن جاهلیت اولای آخرالزمانی باشد که حجاز را در حجابش فرو برده.
چهارم.
کانالهای تلویزیون اینجا سریال هفتگی ندارند. سریال را به صورت یومیه پخش می کنند. در همین سریالها هم می شود دید که داستان سریال حول محور تلاش زنانه ای است برای بالا بردن ارج و قرب زن در چشم مردی که نوعا قهرمان سریالها هم هست و شاکله ی داستان، رقابتی است زنانه برای تصاحب و تمایل دلِ مرد. دراین مدت، سکانسی ندیده ام که درآن، زنی بچه داری کند یا عواطف مادرانه بروز دهد و یا حتی پخت و پز کند! انگار، لوکیشن فیلم برداری سریالهایشان، آشپزخانه ندارد!
سریالی که این چند روزه، هر شب از کانال ملی شان پخش می شود،«حسرت روزهای گذشته» نام دارد و آنطوری که در تیتراژ ابتدائی سریال نوشته، بخشی از سریال در عمان مونتاژ! شده است.
عین نوشابه های سرِمیز شام و نهار که رویشان نوشته: «مونتج فی جده.»
پنجم.
دیشب در یکی از اشواط طواف، حوالی حِجر اسماعیل، خانواده ای را دیدم که از نوع احرام بستن شان میشد فهمید که از جماعت اهل سنت اند. زن و مرد و بچه ای خردسال. پسر با تمامِ پنج انگشتِ ظریفِ دستِ چپش، انگشت سبابه ی پدر را گرفته بود و پدر، با گامهائی آرام و از سرِ طیبت ، پسر را طواف می داد. لُنگ احرام پسر را با سنجاق سفت کرده بودند روی دوش راستش و لُنگ طوری سفت بسته شده بود که سنجاق، روی کتف کودک جا بیاندازد. کودکی تپل با موهای مجعد، که به غایت کمال زیبا بود و تو دل برو. دست بردم که لُنگش را جابجا کنم تا طفلی اذیت نشود. اما سنجاق، آنقدر سفت بود که جابجا نشد. کودک،با چشمهای درشت و زاغی زیبایش نگاهم کرد و از لطفی که می خواستم در حقش کنم ،با همان نگاه دوست داشتنی اش تشکر کرد.
با نمک بود و تو دل برو.همانجا در همان یکی دو سه ثانیه، مهرش بدلم نشسته بود و دلم برایش غِنج رفت.
همان جا و بین لذت معصومانه ی نگاه گره خورده ام به نگاه طفل، از ته دل، درد نبودن و نیامدن «امام موعود» ،را حس کردم. درد از دست رفتن فطرتهای پاک و معصوم را .
که اگر بود و می ْآمد، فطرت به گناه آلوده ی همه مان به دست مهربانش ترمیم میشد و صفحات پاک و نانوشته کودکان معصوم، هرگز آلوده ی گناه و کج فهمی و کج سلیقگی در دین نمی شد.
جنس «الهم عجل لولیک الفرج»ی که آنجا بر زبانم چرخید، تفاوت محسوسی با ماسبق اش داشت…
««الهی بفاطمه
عجل لولیک الفرج.»»
ششم.ذکرش رفت که جو مکه کاملا متفاوت با مدینه است. مدینه شهر مدرن شده ای است که تکه آخر پازل مدرنیته شدن آن حذف بقاع متبرک حضرات معصومین علیهم السلام است که اگر خدای ناکرده، آنهم پا بدهد هرگز حس نخواهی کرد که در شهر مسلمین قدم می زنی. با آنهمه ساختمان سربه فلک کشیده و خیابانهای عریض و طویل و زیرگذر و روگذر و شاپینگ های شیک و مدرن و دیجیتالی و معماری ای که هیچ جوری با سبک و سیاق جماعت مسلم، هم خوانی ندارد.
تصویر مکه ی امروز، شبیه مشهد خودمان است در ده بیست سال قبل که اطراف حرم پر بود از مغازه های سوغات فروشی با خیابانهای تنگ و کج و کوله. شهرداری مکه انگار تصمیمی برای اجرای سیستم جامع شهری و طرح تفضیلی اصلاح و تعریض معابر ندارد. خاصه برای این نیمچه خیابانی که از جلوی باب فهدِ حرم شروع می شود و می خورد به میدان مقابل هتل ما.میدان خالد بن ولید.
مکه و هر آنچه بدان مربوط می شود، سنتی است حتی سرویس خواب سوئیت هتل هایش. که به عوض پتوهای گرم و سبک، از لحاف چهل تکه ی ماشین دوز استفاده شده است.
اما دی شب؛
حوالی یک و نیم بامداد عزم احرام مجدد کردیم. این بار نیز از مسجد و میقات تنعیم و بطور دسته جمعی ؛
سید سجاد، علی ساتکی، علی سلیمانیان، حامد غزالی، امین بزار و من.
دم هتل سوار هایسی شدیم که اتفاقا مسیرش به مسیرمان می خورد و گفت که منتظرمان هم می ماند که برویم مُحرِم شویم و برگردیم. غیر ما و قبلتر از ما،یک مرد عرب و سه زن و یک بچه هم داخل ماشین بودند که نیت و تلبیه ی ما زودتر از آنها تمام شد و فرصت بود تا برگردند، چند تائی عکس دسته جمعی بگیریم و سر صحبت و دوستی را با جوانک راننده ی هایس و برادرش، باز کنیم.
از مقابل مسجد تنعیم تا یکی دو کیلومتر بالاترش، عملیات تعریض باند و احداث رو گذر در حال اجراست و علی الاجبار همه ی بریدگیهای بین خطوط رفت و برگشت، مسدود است و علی القاعده مسیر برگشت، یکی دو کیلومتری درازتر می شود. این البته برای مراعات کنندگان قوانین راهنمائی است.نه راننده ی سبک سر هایس درب و داغونی که ما سوارش بودیم. وسط راه انگار که حوصله اش سر رفته باشد، زد روی جدول کنار مسیر و آمد روی لاین برگشت. به همین سادگی و به همین خوشمزگی. در این میان، این دل و روده ی ماها بود که در هم تنیده شد!
امشب تنعیم، بازهم خلوت بود، همان ده بیست نفر که به قاعده ی شبهای قبل سر می رسند و نماز تحیت میخوانند و نیت میکنند و برمی گردند بیت. مسجد بزرگی که مناره های خوش ترکیبش، از یکی دو کیلومتر مانده به مسجد، هویدا می شوند.
دو و نیم بامداد بود که رسیدیم جلوی حرم و حوالی چهار و نیم صبح از ادای مناسک فارغ شدیم.
دیشَب حرم خیلی شلوغ تر از شبهای قبل بود. اکثر قریب به اتفاق زوار ایرانی بودند و خانمهای زائر ایرانی تو چشم تر. با لباس و چادر و مقنعه ی یکدست سفید و نشان کاروان که سنجاقش کرده اند پشت سرشان.
رکورد سعی بین صفا و مروه را با ۲۵ دقیقه ثبت کردیم بنام گروه شش نفره مان. آخرکار بعدِ تقصیر روی کوه مروه، به جهت ثبت رکورد و برای عرض تبریک به خودِ شریفمان بجهت تلاشی اینچنین، باهم مصافحه کردیم و این موفقیت چشم!گیر را به هم تبریک عرض نمودیم. سر و صورت و ریش همه مان خیس عرق بود بس که در شلوغی سعی بین صفا و مروه، لائی کشیده بودیم .
بعد طواف نساء، و ادای نماز طواف در همان جای دیروزی جایمان را خالی کردیم برای ملت منتظرِ در صفی که می خواستند نماز طواف بخوانند. آمدیم نشستیم بین ورودی صفا و حوالی ورودی سعی که می خورد به همان چراغهای سبز. سر مست از ثبت رکورد کذائی، داشتیم بلند بلند باهم صحبت می کردیم که جوانک یغور عربی که یک صف جلوتر از ما نشسته بود و قرآن میخواند برگشت که :«شوا … شوا » که یعنی آرامتر لطفا.
خستگی و بی خوابی توامان دم سحر ،و وقت اضافه ای که تا اذان فجر باقی بود ،چشمانم را بی طاقت کرده بود، تا وقت اقامه نمازِ استقامت اینها کِی برسد.
قدرتی خدا، صلاه صبحشان هم به قاعده ی ده دوازده رکعت نماز معمولی طول می کشد. به تعبیر یکی از رفقا، نماز که نمی خوانند ماراتن استقامت برگزار می کنند…
جایگاه امام جماعت هم بسته به وقتش، متغیر است. نماز صبح و مغرب و عشاء را بین رکن و مقام و نماز ظهر و عصر را سمت غربی بیت و داخل شبستان می ایستد. ظاهرا به لحاظ فقهی هم با تقدم ماموم به امام ،مشکلی ندارند. در کل، هیچ کارشان به آدمیزاد نرفته!
جالبتر اینکه، جایگاه امام حین اقامه نماز میتی که بعد فریضه می خوانند، باز تغییر میکند.اینرا هم صبح امروز کشف کردیم.
بعد نماز، در جهت خلاف طواف می خواستیم از صحن خارج شویم که امام را دیدیم که ایستاده است بین رکن حَجَر و یمانی و چندتائی میت کاشته اند جلویش که بر پیکرشان نماز بخواند و ما را به زور تپاندند داخل صف که هم از فیض اقامه نماز میت که بقول مکبر مسجد: «الصلوه علی الاموات یرحمکم الله..» ، عقب نمانیم و هم از جلوی امام و مامومین رد نشویم که حساسیت شدیدی به تردد از مقابل نمازگزار دارند.
دم ایستگاه اتوبوس، یکی دو تا از بچه های خودمان هم بودند و منتظر مثل ما که ،سرویس بیاید و ببردمان هتل.
رسم هر صبح مان است که هتل برگشتنی، با همان لباس احرام برویم برای صرف صبحانه و بعد برویم بالا. صرف صبحانه در لباس احرام، مجوزیست برای نرفتن به جلسات کاروان که معمولا بعد تایم صبحانه برگزار می شود.
در راستای همین دو دره بازی بود که وقتی از پله های رستوران هتل پائین می آمدم، به عمد و با صدای بلند سلامی نثار مدیر دوست داشتنی کاروان کردم که ببیندم و بداند که شب را حرم بوده ام و بعد صبحانه به جای جلسه ی ساعت ۸ کاروان به خواب خواهم رفت!
بعد صرف صبحانه به استقبال خواب شیرینی رفتیم که سخت ما را می ربود و تا حوالی ظهر با ما بود.
بعد خواب و با چشمهائی پُف کرده، سید سجاد با ریش تراش من سر امین را اصلاح کرد و من همچنان مشق می نوشتم.
امین خان نیمه کچل شدند به لطف سلمانی سیاری که ابزارش از من بود و استادی اش از سید سجاد.
و نیز شاعر علیه الرحمه می فرمایند:
سرم را سرسری متراش ای استاد سلمانی
که من در شهر خود دارم ،سر و سری و سودائی
احمدی نژاد از سفر باکو برگشته و سیدسجاد هم امشب برمیگردد ایران.
اینجا مکه است. جوار چشم سیاه و آسمانی زمین که به سمت خدا گشوده شده است. و زنهار که زمان ما را با خود ببرد …
که فرمود:
مومن درهیچ چهارچوبی نمی گنجد!
حوالی یک ربع به دو ی بعد از ظهر بوقت ریاض.
دیدگاهها
سلام داداش نه جور سن؟
ببخشید دیگه ال لرمون بنده زیاد نمیتونیم سراغ اینترنت و اونترنت بریم چکار میشه کرد دیگه با کلاسیه و هزار درد بی درمون
به هرحال به برو بچ سلام برسون بگو دلم خیلی تنگ اولده انشاالله از این اراک خراب شده جون سالم به در ببرم بعدشم زن بگیرم و بچه دار بشم برای تعطیلات تابستون بچه هام یه سفر میارمشون اون طرفا حال کنن چه بابای باحالی دارن
یا حق
حتی خاطرات قبله هم
آدمی را هوایی می کند .
التماس دعا
۱)بلاخره خارج بود دیگه ،قشنگ بود(؛
۲)اتفاقا ما هم تو اینش مونده بودیم اینا همدیگر رو چطور تشخیص می دن وقتی فقط یه جفت مردمک دیده می شه.
فکر کنم دقت نکردید جوراب تو کار زنهاشون نبود موقع راه رفتن گاهی ساق پاهاشون هم دیده میشد.ولی خب مهم اینکه دماغشون دیده نشه.
۳)روحانی کاروان می گفت رسم صیغه ما شیعه ها به نظر اینا خیلی مسخره است.و همونطور که شما گفتید زنها نقش ماشین رو دارن تنهایی حق سفر و مفر و … ندارن.واسه همین وقتی کاراون دانشجویی دخترای ما رو می بینن که با یه اقا(حالا مدیر یا روحانی)دارن دسته جمعی می رن و میان؛خیال می کنن که همگی زنهای این اقان((:
۴)ما اونجا هم چارخونه تماشا می کردیم.
۵)الهی آمین
…