حالا که شب های آخر میهمانی است و من می دانم که خواهی رفت و نمی دانم سال دیگر که برگردی من یا دلم – دلم مهم تر است البته! – زنده ایم یا نه، لطفن کمی آهسته تر برو…
کمی آهسته تر، جوری که ثانیه های این دو سه روز آخر کش بیایند.
نفس هایم، نفس هایمان هنوز از اکسیژن رمضانت سیر نشده اند…
هوای مان را داشته باش. لطفن!