خسته بودند و عصر بود و دور هم نشسته بودند بعد از یک روز تمام ریسه کشی و تنظیم سن و داربست و محوطه ی سازی، دور هم به نان و پنیر عصرانه و هندوانه ی پشت بند آن
یکی شان که انگار عاشق تر بود و عاقل تر در آمد که من حاضرم چشم هایم را بدهم و عوضش آقا زودتر بیاید.
رفیقش انگار اصلا توی باغ نبود به طعنه گفت که: آن وقت دیگر آقا را نمی توانی ببینی!
جوان عاشق و عاقل قصه ی ما لبخندی زد و در آمد که: آقا می آید که کار جهان را زیر و زبر کند. گیریم این وسط، یک جفت چشم باشد یا نباشد.
به جائی بر نمی خورد.
تازه! این طوری مزه اش هم بیشتر است. آقا باشد و بتوانی ببینی اش و نشود!
عشق که می دانی چیست؟