دوشنبه، ۲۲ام مرداد
مدینه النبی – هتل جوهره العاصمه
حوالی ساعت سه بعد از نصف شب بود که تشریفات گمرکی کاروان، تمام شد. شکر خدا ،خبری از تفتیش ساک و کیف نبود که اگر بود، باید نماز صبح را هم مهمان شهر مادربزرگمان حضرت حوا، می بودیم.
در مجموع، دو کاروان ۱۲۰ نفره هستیم که هر کاروان را تقسیم کرده اند به سه گروه ۴۰ نفره. البته بر اساس حروف الفبا. بر اساس همین ترتیب و توالی بود که اسمم را روی اتوبوس شماره دو کاروان حاج آقا ابراهیمی زده بودند. شش اتوبوسی که از طرف شرکت حافیل آمده بودند دم فرودگاه که منتقلمان کنند به مدینه.
کاروانهای عمره معمولا سه یا چهار خدمه بیشتر ندارند.مدیر کاروان، معاون و روحانی.در کاروانهائی که خانمها هم باشند یکنفر خدمه ی خانم هم هست به نام معینه،که احکام و مسائل مربوط به جماعت نسوان را رتق و فتق کند.
القصه،از سه نفر مسئول کاروان، هر کدام، مسئول یکی از اتوبوس ها هم هست.مسئول اتوبوس ما، روحانی کاروانمان بود که بعلت مشکل پاسپورتش، نتواتست از گمرک تبریز رد شود و جا ماند. ظاهرا پاسپورتش از این یکبار خروجها بوده که نتوانسته برای بار دوم ازش استفادهکند.لذا اتوبوس ما خودگردان شد و یکی دوتا از بچه ها مسئول پخش هله هوله تو راهی شدند و پاسپورتها را جمع کردند که برگردانند به مدیر کاروان.
حوالی ساعت ۵ صبح بوقت ایران بود و تازه داشت چشمهایم گرم خواب می شد که چرت نصفه و نیمه ام پاره شد، وقتیکه شش اتوبوس، کنار مسجد و رستوران بین راهی توقف کردند برای اقامه ی فریضه صبح و صرف صبحانه، یا بقول اینها:فطور.
این اطراق بین راهی، چند تائی «اولین» داشت :
اولین نمازی که در عربستان اقامه کردیم.
اولین وعده ی غذائی که در سرزمین عربستان صرف می شد.
اولین اذان و اولین نماز جماعت وهابی ها که امام جماعتشان عبا بدوشی بود میانسال که دستار به سر نداشت و دیر آمد.آنقدر که حاج آقای جعفری – روحانی آن یکی کاروان – رفت جلو قامت بست و به او اقتدا کردیم.و بعد که امام آنها آمد، موذن مسجد همراه دو سه تا عرب دیگر که نمی دانم از کجا سر و کله شان پیدا شد، پشت سر او ایستادند به نماز.
اولین حدیث که در سرزمین وحی دیدم که از رسول اعظم – صلی الله علیه و اله – بود، با این مضمون که :«اگر مسواک بر امتم سخت نبود آنرا واجب میکردم. » – همان حدیث معروف که خانم بهداشت مدرسه مان، بارها برایمان خوانده بودش – .
نخستین هلال ماهی که در سرزمین عربستان رویتش کردم
و اولین حیوانی که در صحرای عربستان دیدم، که گربه ای بود خال خالی و لاغر مردنی.
و شاید یکی دوتا اولین دیگر…
رستوران بین راهی، کاملا ایرانی بود،از مواد غذائی سرو شده اش بگیر تا عوامل اجرائی.گروه فرهنگی عملیات عمره،چند جای رستوران را با حدیث و شعار زینت داده بودند. علی القاعده، این ایستگاه مختص زوار ایرانی باید باشد.
بعد صرف صبحانه، وقت گرگ و میش صبح، دوباره راه افتادیم به سمت مدینه. نیم ساعتی بیدار بودم. هدفون mp4 درگوش ام بود و محمود کریمی زمزمه می کرد و فاصله من با شهر پیامبر مهربانی ها کمتر و کمتر می شد.
با اینکه خوابم خیلی سنگین است، هول و ولای رسیدن به مدینه یکی دوباری از خواب پراندم.این معجزه خواب سبک در من یعنی اینکه می ترسیدم لحظه ورود به مدینه النبی را از دست بدهم…
حوالی هشت صبح رسیدیم مدینه. خواستم یکی دوبار طلب صلوات کنم. با لودگی ای که بچه ها دیشب در هواپیما و بعدش در اتوبوس، سر صلوات فرستادن درآورده بودند، و خوابی که از چشمهای خمار و خواب آلوده شان می تراوید، قصد من در تهلیل و تکبیر و طلب صلوات، ناکام ماند.شاید اگر روحانی کاروان همراهمان بود،فضا را برای ورود به مدینه آماده تر می کرد …
تا برسیم به هتل،یکی دوبار گنبد و بارگاه نبوی جلوه گر شد.انگار کسی ملتفت پایان دوریها و سر رسیدن ایام وصل نبود. امان از چرت نیمه پاره ی صبحگاهی… و حیف که صلوات را پذیرایی نبود …
یادم آمد یکبار از آقای قرائتی شنیده بودم که پیامبر اعظم – که درورد خدا بر او باد – ، هر کسی را که داخل مدینه می شود، مورد تفقد و سلامش قرار می دهد.جابجا شدم.هُرم حضور در محضر پیامبر اعظم و اینکه مرا مخاطب سلام مبارکشان قرار دهند، دلم را لرزاند و چشمانم را تر کرد…
« وعلیک السلام یا رسول الله …»
السلام علیکم یا اهل بیت النبوه و موضع الرساله و مختلف الملائکه و خزّان العلم و منتهی الحلم و اصول الکرم و قاده الامم …
رسیدیم به مدینه .در بامدادی که خمّار بود و لطیف بود و ملایم ، و از لابلای ثانیه هایش، عطر نبوت می آمد و شمیم دلنواز رحمت واسعه خداوندی که در جام پیامبر آخرینش ریخته بود و تشنگان را می آشاماند… سلام خدا و فرشتگان مقربش بر شهر رسول مهربانی ها …
تا برسیم به هتل خواب از چشم همه پریده بود و جماعت دانشجویان جوان، انگار که به سرزمین ناشناخته ای قدم گذاشته باشند، تند و تند مناظر و خیابانهای مدینه النبی را در قاب چشمهای پف کرده شان می بلعیدند، چندانکه پنداری، این شهر و خیابانهایش ، مجمع الجزایری هستند ناشناخته، که بناست برای بار اول، توسط ما کشف شوند!
آن گونه که قبل تر، طی جلسات توجیهی هم عنوان شده بود، هتلی که امسال برای کاروانهای دانشجوئی در نظر گرفته شده است، از گروه هتلهای سمت شمالی حرم نبویست ؛ هتل جوهره العاصمه.
قبل سفر، در سایت عمره دانشجوئی، عکس و تفضیلات هتل محل اقامت مدینه و مکه را دیده بودم.فاصله اش با مسجدالنبی دویست،سیصد متر بیشتر نیست و آنطوری که از سابقه داران تشرف پرس و جو کرده بودم، هتلمان از جمله اقامت گاه های جدید الاحداث و ممتاز مدینه است. مدیر ایرانی هتل، جوانی است مازندرانی، خوش سیما و خوش برخورد که همان ابتدای ورود، بچه ها را جمع کرد در لابی هتل و خوش آمد گفت و در مورد هتل و سلف سرویس و نحوه استفاده از تلفنهای داخلی هتل و برنامه های فرهنگی ستاد عمره دانشجوئی، یکسری توضیحات ارائه کرد… حتی گفت که طی مدتی که اینجا بوده اند به کارکنان عرب هتل ، مازندرانی یاد داده اند و اینکه اینها بلدند اعداد را به فارسی بگویند و بفهمند!
تقسیم اتاقها بر اساس حروف الفبا انجام شده بود و بر این اساس، اتاق ۲۳۱ شده بود مال من و یک نفر دیگر که نمی شناختمش.امین هم افتاده بود چند اتاق آنطرفتر.با خواهشی که از هم اتاقی ناشناسم کردم، بنا شد جایش را با امین عوض کند.اتاقمان سه تخته بود که هر چه منتظر نفر سوم ماندیم پیدایش نشد.بعد کاشف بعمل آمد که اتاق سه تخته ما را برای دو نفر در نظر گرفته بودند.سیدعلی و حامدغزالی و علی ساتکی هم اتاق ۴۱۱ هستند که بعد استقرار، رفتیم همان اول کاری، مهمانشان شدیم. باز بساط بگو و بخند براه افتاد با چاشنی پسته ی شور که تو راهی بچه ها بود و مادرهایشان لابد مثل مادر من سفارش کرده بودند که همان روز اول خدمتشان نرسید.
اما با سرعت و مهارتی که بچه ها در شکستن پسته و بلع و هضم آن از خود نشان می دهند، بعید می نماید،چیزی به نام پسته و آجیل در یکی دو روز آینده، در بساطمان وجود خارجی داشته باشد. باید فکری بحال سهمیه بندی آجیل و پسته بکنیم و گرنه،طی یکی دو روز آینده بابحران شدید کمبود تنقلات مواجه خواهیم شد.
القصه،بعد از اینکه سید علی آنقدر با کانالهای تلویزیون ور رفت تا بلکه چیز دندانگیری! ازش در بیاورد و البته طرفی نبست، بنا شد به نوبت بروند غسل زیارت کنند و آماده شویم برای تشرف به حرم نبوی. بچه ها – با عنایت به شرایط ویژه ی انفرادی بودن حمام – یکی یکی رفتند برای غسل زیارت و من و امین هم برگشتیم اتاق خودمان که غسل کنیم و بعدش با بالائی ها برویم حرم. اول امین رفت برای غسل و من ماندم که اینها بنویسم و بعد امین بروم سراغ آب گرم و شستشو و عزم خرابات.
گفت: شستشوئی کن و انگه به خرابات خرام !
والحمدلله علی ما اعطانا
دیدگاهها
بانگ اذان
بوی کباب
تا خرخره خورد و به مسجد رفت
نگاه کودک دوره گرد به مرد ریشو خیره ماند
صدای شکم خالی کودک بلند تر از صدای اذان بود …
اولش فقط ذوق رفتن داشتم،فقط و فقط دلم میخواست کعبه رو لمس کنم،ولی وقتی اتوبوسا از جده حرکت کردن سمت مدینه….. قلبم داشت میاومد تو دهنم،همش به این فکر می کردم که خدا داره منو کجا می بره،واسه چی من،نمیدونید چه ترس عجیبی داشتم،از ترس پاهام رو رو کف اتوبوس هم نمیذاشتم،مخصوصا مداحمون هی می گفت حواستون باشه کجا دارید میرید….. بدتر از همه التماس دعای اطرافیان عذابم میداد،منی که ترس داشتم پاهام رو بزارم رو خاک مدینه باید سفارش کلی ادم رو به خدا می کردم ….اگه خوابم نمی برد مطمئنا تا برسیم مدینه من یه سکته ای زده بودم.
سلام حاجی
احوال شما
زیارت قبول
رسیدن به خیر
ما هم شکر خدا سر پیری نصیبمون شد
و قراره شهریور مشرف بشیم خانه خدا
عمره با دانشجوها
و خدای خانه ،خدای خانه ی تو همست!احرام ببند!
دفتر سیمی را تورق کردیم….زیارت مقبول ان شائ الله!
.
یادش به خیر
پارسال این موقه ها بود که تو جنب و جوش اماده شدن بودم.
یادش به خیر
یادش به خیر
…
الله جمیعه حسرت چکنلرینه قیسمت ایلسین
این شا الله
زیارت قبول حاج آقا…
ان شا ا… قسمت بشه ما هم قراره یه ماه بعد عازم شیم از مطالبتون استفاده بردیم فراوان…