از یک جائی به آن ور تَرَش دیگر قلب شروع می کند به تیر کشیدن. درد دل تنگی، درد دوری، درد نرسیدن و مهجوری اول هایش خواستنی و عاشقانه است. بعد که زمان می گذرد رسوب می کند، ته نشین دلت می شود. می رود لای گوشت و پوستش به اصطلاح. جوریکه بگویند: تنیده در روح و جانش. طوریکه اگر غور کنی در دل آن آدم زار، نفهمی کجای دلش دل است و کجایش درد! و گاهی درد آن قدر پر رنگ می شود که همه ی دلت را در بر می گیرد و یادت می رود دلت داشت یر می کشید. دلت درد داشت… و بغض دلت سنگین بود…
حکایت ما و درازی دوری تو نیز این قسم است. ما از بس که نبوده ای به شب دراز و درازی شب، عادت کرده ایم. و انگار کرده ایم که شب و شب دراز پدیده ی میمونی است! آن قدر که برای دراز ترین شب سال مراسم و مناسک ویژه داریم و از چند روز مانده به آن شب دیجور و دراز، تدارک شب بیداری اش را می بینیم و و خانه را و سفره را به میمنت! آن به انواع اطعمه و اشربه می ارائیم!
بس که تو نبوده ای، ما انگار کرده ایم نبودنت جزئی از رسوم سالیان دور بوده و به رسم آبا و اجدادی مان و درست در همان غفلت پدران مان، شب های دراز را جشن می گیریم بی ان که بدانیم ما نه برای شب که به لزوم حضور در صبح آفریده شده ایم.
شب هر چه دراز تر، خواب بیش تر و خواب هر چه بیش تر، خماری و غفلتش بیش تر!
خدایا!
به حق طلوع صبح و نزدیک آن
ما را از شر شب و شب دراز و دوری صبح در امان بدار و ما را به صبح برسان!
الیس الصبح بقریب؟*
============
*.- (سوره ی مبارکه ی هود. قسمتی از آیه هشتاد و یکم)