داهی نه خبر؟

بایراملیق

بو تزلیکده بایرام گلیر خویدا فغان ایلییه خویلی لارین باغرینی قــآن ایلییه — عزّته بایرام نیه بَس خویدادی؟ چالمامیش اوینور دیه سن طُویدادی — چیخ بازارا یؤرقانی سآت آی بالا بایراملیق ایستور گئنه لیلان خالا — داشگاچی ساتسین آتینین یونجاسین بلکه دوزلده قیزینین خؤنچاسین…

حسب حالی ننویسیم و…

هر روز به لطف افزونه ی شمارنده و مکان یابی که روی نسخه ی جدید وبلاگ نصب کرده ام، موفق به ره گیری مخاطبان بیشتری از اطراف و اکناف می شوم. هیچ گمان نمی بردم که کسی مثلا از چهارمحل و بختیاری بیاید و این جا را بخواند و یا نمی پنداشتم عزیزی از جنوبی …

خیابان های این شهر بعد از تو، گواه روشن نبودنت اند سردار

هر بار که به مناسبتی و کاری که در ظاهر هیچ ربط مستقیم و غیر مستقیمی به شما ندارند با دوستت بیرون می رویم، عهد وسط گردش شبانه و لذت از رانندگی در خیابان های آرام و بی سر و صدا و بی ترافیک، در بی ربط ترین نقطه ی شهر به شما، درست در …

برای پائیز، با تاخیر…

من عاشق پائیزم. عاشق پائیز که موسم برگ ریز درختان است و روزهای کوتاه دارد و عصرهای آفتابی. عاشق قدم زدن در کوچه پس کوچه هائی ام که پر از درخت های چنار باشد تا در پس برگ ریزانی شکوهمند، مهیای قدم هائی باشند که به هر قدم که بر رویشان می گذاری، لذتی تا …

ایسدی سُویوخ یا؛ چشاندن همزمان سرد و گرم روزگار

جوان تر که بودیم در روزهای خوش دانشجوئی، استحمام در خوابگاه مکافاتی داشت که شرح آن نه در مقال می گنجد و نه در مجال. خانه ی محقر و مصفای دانشجوئی ما انباری ای داشت نمور که مجمع سوسک و اقسام دیگر حشره و خزنده و جونده بود و با یک پنجره ی ریلی به …

آغام… آغام… آغام! علم لرین اَسور! اَسنده پرچمون، قراریمی کَسور…

اولین شب جمعه ی محرم ۱۴۳۳ بیرق سرخ حسینی، میهمان هیئات دارالمومنین خوی بود. به همت جوانان عاشورائی شهر، پرچم متبرک سیدالشهداء علیه اسلام در پنجمین روز از ماه محرم در مساجد و تکایای خوی دوره گردانده شد و خیل عاشقان حسینی، با تبرک آن جان تازه کردند. تصاویر فوق مربوط به مسجد مصفای حاجی …

عشق سال های پیری

چهل و شش سالش است. موهایش سفید شده و قدرتی خدا یک دندان سالم برایش نمانده. کمرش کم کم دارد شکل منحنی به خود می گیرد و توان بالا نگه داشتن دست هایش را حتی به قدر تعویض یک لامپ سوخته ندارد. و در یک کلام، بقول زروئی نصرآبادی در چک آپ های پزشکی اش …

ان زلزله الساعه شئ عظیم

آخرهای وقت اداری است. این یعنی ته مانده ی ساعتی را که باید! در محل کارت باشی را تحمل کن و در وقت معلوم! فلنگ را ببند تا باز روزی دیگر آغاز شود. سرم از صبح که آمده ام درد می کند. آنقدر بی حالم که حتی جَنَم خواندن نماز را هم ندارم و بی …

به شعر گفته ام این دفعه مرد را بکِشد!

رفته ایم عیادت مردی گمنام. یکی از ته مانده های سپاه که هنوز و حتی الان یادش نرفته چرا لباس پاسداری پوشیده و هنوز لحن و فحوای کلامش پنجاه و هفتی است. لوطی است. بی تکلف و شجاع! هفته ی قبل با ته مانده های پژاک درگیر شده اند و جراحتی برداشته که دست چپش …

لعلّهم یتفکرون! – روایت رمضانی روزمره های یک مدیر روزمرّه

روزه نمی گیرد. به رویش نمی آورم. دنبال راهی ام که بفهمانمش که از کار زشتی که می کند دلخورم. باید جوری حالی اش کنم. در به در دنبال بهانه ام. تصمیم گرفته ام در این مورد به خصوص، حرفه ای عمل کنم. … سر ظهر است. کم کم داریم جمع می کنیم که برویم. …